کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

سفر به قم و کاشان

سلام فندوقی مامان. یه دونه. نازدونه. گل دونه... عزیزم ببخشید که دیر کردم. این دفعه عکس های قم و کاشان رو میبینی. بیستم اردیبهشت به اتفاق مادرجونو آقاجون و خاله رفتیم قم پیش دایی مجید و زن دایی. بابا علی متاسفانه این دفعه هم نتونست با ما بیاد و قول داد دفعه بعد همه با هم باشیم. قشنگم ماشاالله خوش سفری، البته بگم بدون کمک خاله و مادرجون من جرات مسافرت نداشتم. حتی آقا جون هم خیلی دوست داره تو رو نگه داره تا من برم استخر و کلی با هم بازی میکنین و بیرون بیرونا میچرخین. بعد از اینکه نهار خوردیم به سمت تهران حرکت کردیم. خیلی دوست داشتم ببرمت باغ لاله گچسر ولی متاسفانه وقتی رسیدیم گچسر گفتن که تموم شد و من ناراحت شدم. وقتی هم خونه دایی جون رسیدیم...
31 ارديبهشت 1393

آرایشگر در خانه

آخر هفته رفته بودیم خونه عزیز اینها و اصلا کوتاهی موهات تو برناممون نبود. عمو حبیب (همسر عمه فرشته) که آرایشگر ماهری هستن میخواست موهای نیکی جون رو کوتاه کنه ولی نیکی جیغ میزد و زیر بار نمیرفت ولی وقتی کیان جونو دید که اینجوری آروم نشست تا موهاش کوتاه بشه آرومتر شد. بابایی بدون پیش بند تو بغل خودش اجازه داد موهات کوتاه شه و بعد اون همه لباس بابایی پر از مو شده بود. کیان جون، فندقی مامان تا الان که 14 ماهته خودم مامانی دو بار موهاتو کوتاه کردم، موهای نوزادیت رو هم نگه داشتم تا بعدا ببینی چقدر نازو لطیفه. ولی حالا فکر میکنم که بزرگ شدی و میتونیم ببریمت تو محیط آرایشگاه و قصد داشتم برای جشن عروسی عمه فرشته ببرمت آرایشگاه که خود آقا داماد (عمو ح...
31 ارديبهشت 1393

جدی

موبایل بابایی رو برداشتی، طلبکار هم هستی. اخم میکنی که بهت دست نزنیم ...
31 ارديبهشت 1393

مچ گیری

چون صحنه خیلی جالبه برو ادامه مطلب... چیه مامانی همش دوربین دستته. دندونم میخاره ه ه ... ...
31 ارديبهشت 1393

خدا حافظ گلم

کیان جون این دسته گلی هست که وقتی به دنیا اومدی بابایی برای ما آورد. خیلی خاص و زیبا بود و با بقیه دسته گلها فرق میکرد. تا امروز نگهش داشتم ولی از اونجا که اینجا رطوبت هوا خیلی بالاست امروز متوجه شدم خراب شده و یه حالت پودری شده و دیگه قابل نگهداری نیست. دست بابایی درد نکنه. کیان و مامانش منتظر دسته گل بعدی از طرف بابایی هستن ...
31 ارديبهشت 1393

عزیزم چهارده ماهگیت مبارک

حالا دیگه راه افتادی و عشق بیرون رفتنی. بعد از تعطیلات عید بود که با مادر جون و خاله جون رفتیم بازار و فروشگاه های اطراف نمک آبرود، اون روز یه پروانه ناز رو کلاهت نشسته بود و بلند نمیشد و تو تو فروشگاه که گرم بود میخواستی کلاهتو برداری، واسه همین اون پروانه بی آزار رو برداشتم و اونو روی گل جلوی در فروشگاه گذاشتم... لالایی 14 ماهگی... غذا خوردنت. از دست ما به سختی غذا میخوری، البته مادرجون از پس شما برمیاد ولی من مثلا باید داخل چهار چرخ بذارمت، یا اینکه برنامه های عمو پورنگی رو که ضبط کردم رو پخش کنم تا بخوری ولی اگه بدم دست خودت مثل نون یا کباب یا پف فیلی که پوستشو جدا کردم یا میوه رو خوب میخوری... بازی... ...
3 ارديبهشت 1393